یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

س.ر.م

آخر سفرمون با یه تجربه تلخ برامون عجین شد. آخرین روز سفرمون رو تهران پیش خاله افسانه رفتیم و چقدر ذوق داشتی برای دیدنشون و بازی با مهتا و عرفان.شبش حسابی بازی کردی و تولد خاله افسانه رو تبریک گفتی و عکس گرفتی و خندیدی ولی صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدی و  حسابی اذیت شدی. یه ویروس کوچولو معده ات رو تسخیر کرد و دیگه معده کوچولوت پذیرش هیچ نوع ماده غذایی رو نداشت حتی آب . ظهر رفتیم مطب دکتر و برات دارو نوشت دارو رو خوردی و یکی دوساعتی خوابیدی و بعدش گفتی خوبم ولی به محض اینکه نشستیم توی ماشین و به سمت اراک راه افتادیم دوباره حالت بد شد و چند باری برگردون کردی .ناراحتم ازون دکتری که ظهر رفتیم پیشش چون براش توضیح دادم که مسافریم و باید ...
31 مرداد 1393

سفر و خاطره

هفته سوم مرداد ماهِ گرم امسال رو یه جور متفاوتی شروع کردیم. بار و بندیل سفر بستیم و همراه همسفرای همیشه همراهمون خاله وحیده و عمو رضا و پارمیس گلی راهی یه سفر یه هفته ای شدیم به سمت غرب ایران و تبریز زیبا. گنبد سلطانیه به دوستای عزیزمون رسیدیم و دیدار تازه کردیم. انگار شما بچه ها بیشتر از ما دلتون برای هم تنگ شده بود که مسیر زنجان تا تبریز رو از هم جدا نشدین و هردو تون توی ماشین کنار هم نشستین و تا خود تبریز برای هم ریز ریز حرف میزدین و میخندیدین و بازی میکردین. دوسه روزی تبریز موندیم و لحظه به لحظه اش رو برای خودمون خاطره های زیبا ساختیم و از مهمون نوازی مردم تبریز سرمست بودیم .الحق که این بیت شعر، مهمون نوازی مردم تبریز رو به خوبی توصیف م...
31 مرداد 1393

هنر سرانگشتان کوچک تو

کلاس سفالت هم تموم شد و با یه کوله بار تجربه های جدید برگشتی خونه... تجربه شیرینی بود برات و خیلی دوست داشتی. با دستای کوچولوت با تمام توانت گِل رو ورز میدادی و یه اثر هنری خلق میکردی و کلی ذوق میکردی و سریع میگفتی مامان زود عکس بگیر برای بابا هم ببرم... هرچند همیشه هم مامان فراموشکارت یادش میرفت دوربین با خودش بیاره و با موبایل عکس میگرفتم ولی باز همین هم غنیمتیه چون روز آخر که میخواستیم کارهاتو بیاریم چندتاییشون نبودن و انگار بچه های دیگه اشتباهی برده بودن یا شایدم شکسته بوده .خیلی روزها همراهت بودم و یه گوشه ای این تلاشت رو به تماشا مینشستم و کلی تو دلم قربون صدقه ات میرفتم.... ببین هنر دستاتو سفالگر کوچک من: اینا نمونه ای از کا...
12 مرداد 1393

شروع ترم جدید زبان

تا یه ساعت دیگه قراره ترم جدید زبانت شروع بشه یسنای من...در واقع هشتمین ترم زبانته ولی با تقسیم بندیهای موسسه اتون ، ترم 6 محسوب میشید. ترم 5 زبانت رو هم به خوبی به اتمام رسوندی و حالا دیگه میتونی کلمات سه حرفی و چهارحرفی رو به راحتی بنویسی و بخونی و حتی سرکلاس تیچرتون بهت دیکته میگه و تو مینویسی...دیگه حالا اعداد رو تا 50 بلدی و میشناسی، دایره لغاتت داره روز به روز گسترده تر میشه و یه جاهایی وسط حرفهات که فارسی چیزی که میخواستی توضیح بدی رو یادت نمیاد از واژه انگلیسیش استفاده میکنی. هرچند تو این راهی که یک سال و چندماهی هست که پا گذاشتیم خیلیها نگرانم کردن و همه اش گفتن که یادگیری زبان جدید برای تو خیلی زوده ولی من به علاقه تو باور داشتم و...
7 مرداد 1393

هفت مقدس

چه زود میگذرد اینروزها...چه زود گذشت اولین روزها، اولین تجربه ها، اولین قدمها، اولین دندانها، اولین کلامها، اولین زخم سرزانو...اولین دوستیها، اولین قهر کردنهات...میدانم که خیلی مانده ازین اولین بارها...خوب میدانم تازه اول ِ راه این اولینهاییم دلبندم...  تمام آرزوی من این است که یاد بگیرم و یاد بدهم به تو از لحظه لحظه زندگی لذت بردن را...تمام آرزوی من این است دختر 4 سال و 5 ماهه من...دلم برای لحظه لحظه اینروزهایت تنگ میشود...اینروزهایی که بزرگ شدنت رو تمام قد به رخم میکشی و با هر حرف و هر کارت به من میفهمونی که مامان من دارم بزرگ میشم!!! اینروزهایی که فطرت خداجوی تو به دنبال خدا و نشونه های خدایی میگرده و موقع اذان چادر به سر میشی و برا...
7 مرداد 1393
1